صانع بيچون چو عالم آفريد

شاعر : جامي

عقل اول را مقدم آفريدصانع بيچون چو عالم آفريد
و آن دهم باشد مثر در جهانده بود سلک عقول، اي خرده‌دان!
عقل فعال‌اش از آن کردند نامکارگر چون اوست در گيتي تمام
اوست در گيتي کفيل نفع و ضراوست در عالم مفيض خير و شر
نفس حيوان سخره‌ي تدبير اوستروح انسان زاده‌ي تاثير اوست
غرق احسان وي‌اند اينها همهزير فرمان وي‌اند اينها همه
راهدان، از شاه او را خواسته‌ستچون به نعت شاهي او آراسته‌ست
فيض بالا را حکيم آمد لقبپيش دانا راهدان بوالعجب
آنکه گفت اين از پدر بي‌جفت زادهست بي‌پيوندي جسم‌اش مراد
نام او ز آن رو سلامان آمده‌ستزاده‌اي بس پاکدامان آمده‌ست
زير احکام طبيعت گشته پستکيست ابسال؟ اين تن شهوت پرست
گيرد از ادراک محسوسات کامتن به جان زنده‌ست، جان از تن مدام
جز به حق از صحبت هم نگذرندهر دو ز آن رو عاشق يکديگرند
وز وصال هم در آن آسوده‌اند؟چيست آن دريا که در وي بوده‌اند
لجه‌ي لذات نفساني‌ست آنبحر شهوت‌هاي حيواني‌ست آن
واندر استغراق او دور از حق‌اندعالمي در موج او مستغرق‌اند
و آن سلامان ماندن از وي بي‌نصيب؟چيست آن ابسال در صحبت قريب
طي شدن آلات شهوت را بساطباشد آن تاثير سن انحطاط
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟چيست آن ميل سلامان سوي شاه
رو به دارالملک عقل آوردن استميل لذت‌هاي عقلي کردن است
تا طبيعت را زند آتش به رختچيست آن آتش؟ رياضت‌هاي سخت
دامن از شهوات حيواني فشاندسوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
گه گه‌اش درد فراق آمد به رويليک چون عمري به آتش بود خوي
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،ز آن «حکيم‌اش» وصف حسن زهره گفت
وز غم ابسال و عشق او رهيدتا به تدريج او به زهره آرميد
کز وصال او شود جان ارجمندچيست آن زهره ؟ کمالات بلند
پادشاه ملک انساني شودز آن جمال عقل، نوراني شود
مختصر آوردم اين گفتار رابا تو گفتم مجمل اين اسرار را
تا به تفصيل آيد اسرار کهنگر مفصل بايدت فکري بکن
ختم شد، والله اعلم بالصوابهم بر اين اجمال‌کاري، اين خطاب