نقش سراپرده‌ي شاهي‌ست حسن

شاعر : جامي

لمعه‌ي خورشيد الهي‌ست حسننقش سراپرده‌ي شاهي‌ست حسن
تازه کن عهد قديم دل استحسن که در پرده‌ي آب و گل است
فتنه‌ي ارباب نظر خواستنداي که چو شکل خوشت آراستند
روي تو شمعي‌ست بهشت‌انجمنقد تو سروي‌ست بهشتي‌چمن
مطلع آن، جبهه‌ي فرخنده فالصورت موزون تو نظم جمال
ابرويت از نور دو مصرع نوشتجبهه‌ات از نور چو مطلع نوشت
ليک کج آمد چو به مسطر نبودسطري از ابروي تو خوشتر نبود
آينه کن ليک ز زانوي خويشبهر تماشاگري روي خويش
سايه‌ي تو همقدم توست و بس!نيست به تو همقدمي، حد کس
از سرت آييم فرو تا به پايصد پي اگر همقدم فکر و راي
هر يک از آن ديگري افزون بوديک به يک اعضاي تو موزون بود
آينه‌ي چوني و بيچوني استجلوه‌ي حسن تو در افزوني است
منظر اهل نظر اين آينه‌ستقبله‌ي هر ديده‌ور اين آينه‌ست
معني بيچون شده در وي نهانصورت چوني شده از وي عيان
از نظر بي‌بصران دور دار!جلوه‌ي اين آينه‌ي نوربار
جز ره بيهوده نپيمودگان،چهره نهان دار! که آلودگان
آرزوي خويش تمنا کنندچون به جمال تو نظر واکنند
جز به غرض روي تو را ننگرندبا تو به جز راه هوا نسپرند