اي حيات دل هر زنده دلي

شاعر : جامي

سرخ رويي ده هر جا خجلياي حيات دل هر زنده دلي
کار شيرين کن شيرين کارانچاشني‌بخش شکر گفتاران
شمسه‌ي زرکش زنگاري‌تاقبر فرازنده‌ي فيروزه‌رواق
عقده بند کمر محتاجانتاج به سر نه زرين‌تاجان
در بر بر همه بگشايندهجرم بخشنده‌ي بخشاينده
خوان خرسندي روزي‌طلبانابر سيرابي تفتيده‌لبان
حارس گنج به صد گونه طلسمگنج جان‌سنج به ويرانه‌ي جسم
زود پيوند دل از خود گسلانديرپرواي به خود بسته دلان
زنگ ظلمت بر آيينه‌ي دلقفل حکمت نه گنجينه‌ي دل
شادي جان غم اندوختگانمرهم داغ جگر سوختگان
صبح عيش از شب اندوه نماينقد کان از کمر کوه گشاي
قبله‌ي وحدت يکتاشدگانمونس خلوت تنهاشدگان
از صفا باده ده، از لاله قدحتير باران فکن، از قوس قزح
حله‌ي رحمت خونين کفنانپرده‌ي عصمت گل پيرهنان
دانه‌ي نخل ز تو شهد فروشخانه‌ي نحل ز تو چشمه‌ي نوش
داغ بر سينه ز تو لاله‌ي راغلب پر از خنده ز تو غنچه به باغ
لاله سان سوخته‌ي داغ توايمغنچه‌سان تنگدل باغ توايم
گرچه پرورده‌ي تو، پرده‌ي توستهر چه غير تو رقم کرده‌ي توست
پرده بردار که بي‌پرده، بهي!چند بر طلعت خود پرده نهي؟
به قدمگاه کهن بازرسان!تازه‌رس قافله‌ي بازپسان،
سلک اين سلسله را بر هم زن!بانگ بر سلسله‌ي عالم زن!
در فکن پايه‌ي کرسي از پاي!عرش را ساق بجنبان از جاي!
رخنه‌اش در خم نيرنگ انداز!بر خم رنگ فلک سنگ انداز!
به ز رنگيني او بيرنگيرنگ او تيرگي است و تنگي
دست نيلي شده ز انگشت گزيهست رنگ همه زين رنگرزي
تا برآرند به رسوائي ناممهر و مه را بفکن طشت ز بام!
وز سر پرده‌دري در گذرندپرده‌ي پرده‌نشينان ندرند
گوهر عقد ثريا بگشاي!کمر بسته‌ي جوزا بگشاي!
چند باشد به فلک بزم‌نشين؟زهره را چنگ طرب‌زن به زمين!
سرکشيده‌ست ازين مرحله گاه،چار ديوار عناصر که به ماه
شو از آن مهره‌کش سلک عدم!مهره مهره بکن‌اش از سر هم!
تا شود آگه، از او دود بر آر!آب را بر سر آتش بگمار!
بهر بر عدمش ساز سرابز آتش قهر ببر تري آب!
خاک را کن ز نم توفان غرق!باد را خاک سيه ريز به فرق!
ساز از آن عاليه‌ها سافله‌ها!نامزد کن به زمين زلزله‌ها
پشت ماهي ببر از اره دو نيم!گاو را ذبح کن از خنجر بيم!
همه ز آئينه‌ي هستي بزداي!هر چه القصه بود زنگ نماي،
بنگرم روي تو بيرون ز همهتا به مشتاقي افزون ز همه
سايه با نور بود همسايهنور پاکي تو و، عالم سايه
سايه‌وارم مفکن خوار به راه!حق همسايگي‌ام دار نگاه!
جام صورت بشکن جامي را!معني نيک سرانجامي را،
ظلمت سايگي‌اش نور شودباشد از سايگيان دور شود
يابد از گلشن بيرنگي بويآرد از رنگ به بيرنگي روي