شب که زد تيرگي مهره‌ي گل

شاعر : جامي

قيرگون خيمه ز مخروطي ظلشب که زد تيرگي مهره‌ي گل
گشت بر مرغ دلم عالم تنگچون مشبک قفس مشکين رنگ
خيمه بر طارم افلاک زدمبر خود اين تنگ‌قفس چاک زدم
هر چه انديشه رسد، ز آن هم بيشعالمي يافتم، از عالم، پيش
وهم، عاجز ز مساحت گري‌اشعقل، معزول ز گردآوري‌اش
فيض بر فيض، سحاب کرمشنور بر نور، چراغ حرمش
ابر صحراش گهربار همهسنگ بطحاش گهروار همه
که مرا رشته‌ي طاقت بگسيختبرسرم گوهر و در چندان ريخت
نشوم بهره‌ور و بهره‌فشانحيفم آمد که از آن گنج نهان
جيب دل را ز گهر پر کردمگوش جان را صدف در کردم
عزم بر نظم گهر کرده درستبازگشتم به قدمگاه نخست
همه ز الماس تفکر سفتمهر چه ز آنجا گهر و در رفتم
شام‌ها همچو شفق خون خوردمبس سحرها که به شام آوردم
عقد بر عقد به هم پيوستممرسله مرسله بر هم بستم
خواندمش سبحةالابرار به نامسبحه‌اي شد پي ابرار، تمام
هر يک از دل گره جهل گسلمي‌رسد عقد عقودش به چهل
زو گشاده‌ست به خلوتگه روحاربعين است که درهاي فتوح
افتد از گردش ايام به کف،گرت اين سبحه‌ي اقبال و شرف
به دو صد عقد در آن را مفروش!طوق گردن کن و آويزه‌ي گوش!
رسدت دست به سر رشته‌ي کاربو که چون سبحه در آئي به شمار
همچو ابناي زمان زرق‌فروشچرخ کحلي سلب ازرق‌پوش
خواست بر گوهر اين سبحه، شکستسبحه‌ي عقد ثريا در دست
که بود نقد بلورين صدفت،گفتم اين رشته‌ي گوهر به کفت
نور اين سبحه دو صد چندان استگرچه بس لامع و نورافشان است،
نور اين کشور دين را بگرفتنور آن روي زمين را بگرفت
نور اين ديده‌ي جان روشن کردنور آن چشم جهان روشن کرد
اين نور آيين در درج سخن استگرچه آن گوهر بحر کهن است،
چون درآري به شمار اين بيش استگرچه در سلک زمان آن پيش است،
بهره‌ور گردد ازين دست بسيگرچه آن را نرسد دست کسي،
اين به خورشيد ازل راهبرستگرچه آن هموطن ماه و خورست