مي‌شد اندر حشم حشمت و جاه

شاعر : جامي

پادشاوار وزيري بر راهمي‌شد اندر حشم حشمت و جاه
موکبش ناظم عالي گهرانگرد او حلقه، مرصع کمران
چشم نظارگيان مست نظرديدن حشمت او باده اثر
بانگ برداشت که: «اين کيست؟ اين کيست؟»هر که آن دولت و شوکت نگريست
گفت: «تا چند که اين کيست؟» آخر؟بود چابک‌زني آنجا حاضر
کرده در کوکبه‌ي دوران جايرانده‌اي از حرم قرب خداي
مبتلا گشته به اين زينت و زيبخورده از شعبده‌ي دهر فريب
مانده‌اي از همه محروم به هيچزير اين دايره‌ي پر خم و پيچ
داشت در سينه دلي پندپذيرآمد آن زمزمه در گوش وزير
صيد شد کوه‌سپر نخجيرشبر هدف کارگر آمد تيرش
به حرم راه زيارت برداشتهمه اسباب وزارت بگذاشت
همچو پاکان به دل پاک مقيمبود تا بود در آن پاک حريم
ذوق آن بر دل آگاه رسداي خوش آن جذبه که ناگاه رسد
وز بد و نيک خرد باز رهدصاحب جذبه ز خود بازرهد
روي در قبله‌ي جاويد کندجاي در کعبه‌ي اميد کند