اي ز بس بار تو انبوه شده،

شاعر : جامي

دل تو نقطه‌ي اندوه شده!اي ز بس بار تو انبوه شده،
منتهي گشته به اين نقطه‌ي دردخط ايام تو در صلح و نبرد
گرد اين نقطه چو پرگار برآي!نه برين نقطه درين دايره پاي!
زين چمن بوي اميدي برسدبو که از غيب نويدي برسد
عرصه‌ي روضه‌ي اميد، فراخهست در ساحت اين بر شده خاک
وز دم ناخوشي آهنگ مگير!کار بر خويش چنين تنگ مگير!
عفو ايزد بود از جرم تو بيشگر بود خاطر تو جرم‌انديش
نامه‌شوي تو سحات کرم استنامه‌ات گر ز گنه پر رقم است
کاهش کوه دهد حلم حليمگر چو کوهي‌ست گناه تو، عظيم
در کف موج خسي را چه وجود؟چون شود موج زنان قلزم جود
ساخت فضل ازل از هيچ، کسيهيچ بودي و کم از هيچ بسي
ساخت از قيد فنا آزادتاز عدم صورت هستي دادت
پرورانيد به انوار جمالگذرانيد بر اطوار کمال
دولت معرفت ارزاني داشتدر دلت تخم خداداني کاشت
زيور گوهر خدمت، کمرتيافت تاج شرف سجده، سرت
صيد مقصود به دست تو نهادبر تو ابواب مطالب بگشاد
که چو افتي به جهان جاويدبه همين گونه قوي دار اميد
بي درم سود کند بازارتبي سبب ساخته گردد کارت
صبح اميد کند خورشيديبردرد پرده شب نوميدي
بر لب از تشنگي افتاده زباناي بسا تشنه‌لب خشک‌دهان
چرخ طولي و زمين پهنائيمانده حيرت زده در صحرائي
بادش آتش زده در هر خس و خارخاک تفسيده هوا آتشبار
نه در او سايه بجز زير زميننه در او خيمه بجز چرخ برين
همچو ماهي که فتد دور از آبسوسمار از تف آن در تب و تاب
پيش خورشيد فلک، بسته تتقناگهان تيره سحابي ز افق
گردد از باديه توفان‌انگيزبر سر تشنه شود باران‌ريز
سايه‌ي آن برد از تن تابشرشحه‌ي ابر کند سيرابش
غرقه در سيل ز باران بهاروي بسا گم شده ره، در شب تار
منقطع گشته شبه‌هاي نجاتمتراکم شده در وي ظلمات
اژدها بسته بر او راه گريزدام و دد کرده بر او دندان تيز
دل ز اميد خلاصي کندهبارگي جسته و بار افکنده
نور مه روي زمين آرايدناگهان ابر زهم بگشايد
راهرو خرم و روشن خاطرره شود ظاهر و رهبر حاضر
نااميدي‌ت کجا شايد از او؟آنکه زين گونه کرم آيد از او،
طالب دولت جاويد نشين!روز و شب بر در اميد نشين!
آشناپرور و بيگانه‌نوازفضل او کمده در شيب و فراز
نسزد تهمت بيگانگي‌اشهر که ره برد به هم‌خانگي‌اش