بوتراب آن گهر بحر شرف

شاعر : جامي

کبرو يافت از او خاک نسفبوتراب آن گهر بحر شرف
مرکب جهد سوي اعدا راندبا خود آن دم که جهادي‌ش نماند
بانگ جنگ‌آوري از صفها خاست،چون شد از هر دو طرف صفها راست
با دلي همچو دل شير، دليرآمد از بارگي خويش به زير
تيغ همخوابه، سپر بالين ساختزير پهلو ز ردا فرش انداخت
که شنيدند نفيرش اصحابشد ميان دو صف آنگونه به خواب
از سپر جست سرش دورتريمدت خواب چو گشت‌اش سپري
رخنه‌بند صف همکاران شدپشتي لشکر بيداران شد
که ز هيبت بدرد زهره‌ي مرد،سائلي گفت که: «در روز نبرد
شيخ خندان شد از آن نکته و گفت:دارم از خواب تو بسيار شگفت!»
کم ز شب‌هاي عروسي و زفاف،«گر بود ايمني‌ات روز مصاف
قائمي بر قدم مغروريز قدمگاه توکل دوري
بستر خواب و صف جنگ يکي‌ستمرد را که‌ش نه به دل زنگ شکي‌ست
همه با فضل ازل يکسان استکار اگر مشکل اگر آسان است،
هر چه آيد به تو از سستي توست»چون تو را عقد يقين آمد سست