اي که از طبع فرومايه‌ي خويش

شاعر : جامي

مي‌زني گام پي وايه‌ي خويش!اي که از طبع فرومايه‌ي خويش
زين هنر پايه‌ي خود عالي کن!خاطر از وايه‌ي خود خالي کن!
سردي آيين جوانمردي نيستبهر خود، گرمي جز سردي نيست
در پي حاجت مسکينان باش!چند روزي ز قوي‌دينان باش!
تا به آن بزم کسان افروزيشمع شو! شمع، که خود را سوزي
شيوه‌ي ياري و غمخواري ورز!با بد و نيک و نکوکاري ورز!
بر گل و خس همه يک‌سان ريزيابر شو! تا که چو باران ريزي،
به ملامت دل ياران مشکن!چشم بر لغزش ياران مفکن!
چو ببيني گنهي، درگذران!درگذر از گنه و از دگران!
ببر آلايش از آلايشناک!باش چون بحر ز آلايش پاک!
خويش را از دگران بيش مبين!همچو ديده به سوي خويش مبين!
بس خرابي که بود پرده‌ي گنجبس عمارت که بود خانه‌ي رنج
نامور شو به فتوت چو خليل!بت خود را بشکن خوار و ذليل!
که به صد گونه خطا رهبر توستبت تو نفس هواپرور توست
بذل کن بر همه هميان درم!بسط کن بر همه کس خوان کرم!
روي در هم مکش از هم‌پشتي!گر براهيمي اگر زردشتي،
دست بگشاي به ايثار، همه!باز کش پاي ز آزار، همه!
دل ز انديشه‌ي آن پاک بشوي!هر چه بدهي به کسي، باز مجوي،
نيست برگشتن از آن طور کرمآنچه بخشند چه بسيار و چه کم
زود از داده پشيمان گرددطفل چون صاحب احسان گردد
که دگر گريه کنان نستاندهر چه خندان بدهد، نتواند
منگر در هنر و عيب کسان!تا تواني مگشا جيب کسان!
هدف قصد جوانمردان نيستعيب‌بيني هنري چندان نيست
بهتر آن است که ناديده کنيهر چه نامش نه پسنديده کني
ديده از ديدن آن سازي کوردل ز انديشه‌ي آن داري دور
به دل کس نرسد آزاريبو که از چون تو نکو کرداري