اي درين خوابگه بي‌خبران!

شاعر : جامي

بي‌خبر خفته چو کوران و کران!اي درين خوابگه بي‌خبران!
مي‌رسد بانگ سرود از همه جايسر برآور! که درين پرده‌سراي
قمري از سرو سهي زمزمه‌سازبلبل از منبر گل نغمه‌نواز
از نوا گشته جلاجل زن شوقفاخته چنبر دف کرده ز طوق
نه مريد از دم او جسته نه پيرلحن قوال شده صومعه‌گير
داده از منزل مقصود نشانمطرب از مصطبه‌ي دردکشان
فتح کرده همه ابواب فتوحبادني بر دل مستان صبوح
کودک آساست، بر آورده خروشعود خاموش ز يک مالش گوش
راه صد دل به يک گهنگ زدهچنگ با عقل ره جنگ زده
به يکي کاسه شده مست ربابتائب کاسه شکسته ز شراب
نوبتي، مقرعه بر کوس‌زنانپير راهب شده ناقوس‌زنان
کرده بر خفته‌دلان پرده‌دريبانگ برداشته مرغ سحري
کرده صد مرده به يا حي زندهموذن از راحت شب دل کنده
کوه در رقص ازين صوت و صداچرخ در چرخ ازين بانگ و نوا
شوق را سلسله‌جنباني کن!ساعي ترک گران‌جاني کن!
گام زن شو به سوي کشور دل!بگسل از پاي خود اين لنگر گل!
دامن از طينت آدم افشان!آستين بر سر عالم افشان!
چاک در خرقه‌ي سالوس انداز!سنگ بر شيشه‌ي ناموس انداز!
بجه از جسم به آهنگ سماع!نغمه‌ي جان شنو از چنگ سماع!
رو نهاده به کمال از نقص‌اندهمه ذات جهان در رقص‌اند
دامن افشان ز سر جاه و جلال!تو هم از نقص قدم نه به کمال!