شبي خوش همچو صبح زندگاني

شاعر : جامي

نشاط‌افزا چو ايام جوانيشبي خوش همچو صبح زندگاني
حوادث پاي در دامن کشيدهز جنبش مرغ و ماهي آرميده
نمانده باز جز چشم ستارهدرين بستان‌سراي پر نظاره
در آن حلقه ره فريادشان گمسگان را طوق گشته حلقه‌ي دم
هجوم خواب دستش بسته بر چوبستاده از دهل کوبي دهل‌کوب
فراش غفلت شب‌مردگان طينکرده موذن از گلبانگ يا حي
شده بر نرگسش شيرين، شکرخوابزليخا آن به لب‌ها شکر ناب
تنش داده به بستر خرمن گلسرش سوده به بالين جعد سنبل
به گل تار حريرش نقش بستهز بالين سنبلش در هم شکسته
ولي چشم دگر از دل گشودهبه خوابش چشم صورت‌بين غنوده
چه مي‌گويم جواني ني، که جانيدرآمد ناگه‌اش از در جواني
به باغ خلد کرده غارت حورهمايون پيکري از عالم نور
به آزادي، غلام‌اش سرو آزادکشيده‌قامتي چون تازه‌شمشاد
به يک ديدارش افتاد آنچه افتادزليخا چون به رويش ديده بگشاد
نديده از پري، نشنيده از حورجماي ديد از حد بشر دور
اسيرش شد به يک‌دل ني، به صد دلز حسن صورت و لطف شمايل
وز آن آتش متاع صبر و دين سوختز رويش آتشي در سينه افروخت
که صورت کاست واندر معني افزودبناميزد! چه زيبا صورتي بود
يکي از واصلان راه بودياز آن معني اگر آگاه بودي،
نشد در اول از معني خبردارولي چون بود در صورت گرفتار
به صورت‌ها گرفتاريم ماندههمه دربند پنداريم مانده