خوش است از بخردان اين نکته گفتن

شاعر : جامي

که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!خوش است از بخردان اين نکته گفتن
کند غمازي از صد پرده‌اش بوياگر بر مشک گردد پرده صد توي
به سينه تخم غم پوشيده مي‌کاشتزليخا عشق را پوشيده مي‌داشت
همي کرد از درون نشو و نماييولي سر مي‌زد آن هر دم ز جايي
به جاي آب خون ناب مي‌ريختگهي از گريه چشمش آب مي‌ريخت
نهاني راز او بر رو فتاديبه هر قطره که از مژگان گشادي
به گردون دود آهش راه مي‌کردگهي از آتش دل آه مي‌کرد
نرويد لاله‌اي خالي ز داغيبدانستي همه کز هيچ باغي
خط آشفتگي بر وي کشيدندکنيزان اين نشاني‌ها چو ديدند
قضاجنبان آن حال عجب کيستولي روشن نشد کن را سبب چيست
همي کردند با هم قيل و قاليهمي بست از گمان هر کس خيالي
سخن بر هيچ چيز آخر نمي‌شدولي سر دلش ظاهر نمي‌شد
که از افسونگري سرمايه‌اي داشتاز آن جمله، فسونگردايه‌اي داشت
گهي عاشق گهي معشوق بودهبه راه عاشقي کار آزموده
موافق‌ساز يار ناموافقبه هم وصلت‌ده معشوق و عاشق
به ياد آورد خدمت‌هاي خويش‌اششبي آمد زمين بوسيد پيشش
به خاري از تو گلرويان مباهي!بگفت: «اي غنچه‌ي بستان شاهي!
ز فرت بخت ما فرخنده بادا!دلت خرم لبت پر خنده بادا!
چنين با درد و غم همدم چرايي؟چنين آشفته و در هم چرايي؟
بگو روشن مرا، تا کيست آن ماه!يقين دانم که زد ماهي تو را راه
ز نور قدسيان ذاتش سرشتهاگر بر آسمان باشد فرشته
که آرم بر زمين از آسمان‌اشبه تسبيح و دعا خوانم چنان‌اش
عزايم خواني‌ام کارست و پيشهوگر باشد پري در کوه و بيشه
کنم در شيشه و پيشت نشانمبه تسخيرش عزيمت‌ها بخوانم
بزودي سازم از وي خاطرت شاد»وگر باشد ز جنس آدميزاد
فسون پردازي و افسانه‌خواني،زليخا چون بديد آن مهرباني
گرفت از گريه مه را در ستارهنديد از راست گفتن هيچ چاره
در آن گنج، ناپيدا کليدستکه: «گنج مقصدم بس ناپديدست
که با عنقا بود هم آشيانهچه گويم با تو از مرغي نشانه
ز مرغ من بود آن نام هم گمز عنقا هست نامي پيش مردم
که مي‌داند ز کام خويش ناميچه شيرين است عيش تلخکامي
کند باري زبان شيرين ز نامش»ز دوري گرچه باشد تلخ، کامش
ز هم‌رازي بلندش ساخت پايهزبان بگشاد آنگه پيش دايه
به بيهوشي خود هشياري‌اش دادبه خواب خويشتن بيداري‌اش داد
ز چاره‌سازي‌اش حيران فروماندچو دايه حرفي از تومار او خواند
که: نادانسته از جستن محال است!بلي اين حرف، نقش هر خيال است
به اصلاح‌اش زبان پند بگشادنيارست از دلش چون بند بگشاد
هميشه کار ديوان مکر و ريوستنخستين گفت کاينها کار ديوست
که تا بر وي در سودا گشايندبه مردم صورت زيبا نمايند
که بنمايد چنان شکل دلارا؟زليخا گفت: «ديوي را چه يارا
معاذ الله کز او زايد فرشته»تني کز شور و شر باشد سرشته
که کج با کج گرايد، راست با راست»دگر گفتا که: «اين خوابي‌ست ناراست
برون کن اين محال از خاطر خويش!»دگر گفتا که: «هستي دانش‌انديش
کي اين بار گران دادي شکست‌ام؟بگفتا: «کار اگر بودي به دستم،
عنان اختيار از دست رفته‌ستمرا تدبير کار از دست رفته‌ست
که بس محکمترست از نقش در سنگ»مرا نقشي نشسته در دل تنگ
فروبست از نصيحت گويي‌اش دمچو دايه ديدش اندر عشق، محکم
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفتنهاني رفت و حالش با پدر گفت
حوالت کرد کارش را به تقديرولي چون بود عاجز دست تدبير