زليخا گرچه عشق آشفت حالش

شاعر : جامي

جهان پر بود از صيت جمالشزليخا گرچه عشق آشفت حالش
شدي مفتون او هر کس شنيديبه هر جا قصه‌ي حسنش رسيدي
به بزم خسروان غوغاي او بودسران ملک را سوداي او بود
به اميد وصالش خواستگاريبه هر وقت آمدي از شهرياري
به تخت دلبري هشيار بنشستدرين فرصت که از قيد جنون رست
چو شاه ملک شام و کشور روم،رسولان از شه هر مرز و هر بوم
به درگاه جمالش آرميدندفزون از ده تن از ره در رسيدند
يکي مهر سليماني در انگشتيکي منشور ملک و مال در مشت
ز انديشه دلش زير و زبر شدزليخا را ازين معني خبر شد
که عشق مصريان ام پشت بشکستکه با اينان ز مصر آيا کسي هست؟
ز مصر ار قاصدي نبود چه حاصل؟به سوي مصريان‌ام مي‌کشد دل
پدروارش به پيش خويش بنشانددرين انديشه بود او، که‌ش پدر خواند
ز بند غم، خط آزادي دل!بگفت:«اي نور چشم و شادي دل!
به تخت شهرياري، تاجدارانبه دارالملک گيتي، شهرياران
به سينه تخم سوداي تو کارندبه دل داغ تمناي تو دارند
رسيده‌ست اينک از هر يک رسوليبه سوي ما به اميد قبولي
ببينم تا که مي‌افتد قبول‌اتبگويم داستان هر رسول‌ات
به بوي آشنائي گوش مي‌بودپدر مي‌گفت و او خاموش مي‌بود
ولي از مصريان دم بر نياوردز شاهان قصه‌ها پي در پي آورد
نيامد هيچ قاصد خواستگارشزليخا ديد کز مصر و ديارش
ز غم لرزان چو شاخ بيد برخاستز ديدار پدر نوميد برخاست
ز دل خونابه مي‌باريد و مي‌گفت:به نوک ديده مرواريد مي‌سفت
وگر مي‌زاد کس شيرم نمي‌داد!«مرا اي کاشکي مادر نمي‌زاد!
وز ين بود و نبود من چه خيزد؟»کي‌ام من، وز وجود من چه خيزد؟
دروني غنچه‌وار، از خون لبالببه صد افغان و درد آن روز تا شب
به دست غصه بر سر خاک مي‌ريختسرشک از ديده‌ي غمناک مي‌ريخت
ز سوداي عزيز مصر زاري‌شپدر چون ديد شوق و بيقراري‌ش
اجازت داد، پر، از عذرخواهيرسولان را به خلعت‌هاي شاهي
زبانم با عزيز مصر در بندکه هست از بهر اين فرزانه فرزند
که باشد دست، دست پيش‌دستانبود روشن بر دانش‌پرستان
ز پيشش باد در کف بازگشتندرسولان ز آن تمنا درگذشتند