عزيز آمد به فر شهرياري

شاعر : جامي

نشاند از خيمه مه را در عماريعزيز آمد به فر شهرياري
به آييني که مي‌بايست، آراستسپه را از پس و پيش و چپ و راست
بپا شد سايه در زرين‌درختانز چتر زر به فرق نيک بختان
شتربانان حدي آغاز کردندطرب‌سازان نواها ساز کردند
که رست از ديو هجران آن پريوشکنيزان زليخا خرم و خوش
که شد زين‌سان بتي بانوي خانهعزيز و اهل او هم شادمانه
رسانده بر فلک فرياد و زاريزليخا تلخ‌عمر اندر عماري
چنين بي‌صبر و بي‌سامان چه داري؟که اي گردون مرا زين‌سان چه داري؟
به بيداري هزارم غم فزودينخست از من به خوابي دل ربودي
گه از فرزانگي بندم گشاديگه از ديوانگي بندم نهادي
ز خان و مان مرا آواره سازيچه دانستم که وقت چاره‌سازي
فزون کردي بر آن درد غريبيمرا بس بود داغ بي‌نصيبي
ميفکن سنگ در جام شکيب‌ام!منه در ره دگر دام فريب‌ام!
وز آن آرام جان آرام يابيدهي وعده کزين پس کام‌يابي
ولي گر بخت اين باشد، چه دانم!بدين وعده به غايت شادمانم
که اينک شهر مصر و ساحل نيلبرآمد بانگ رهدانان به تعجيل
خروشان بر لب نيل ايستادههزاران تن سواره يا پياده
عماري در زر و گوهر نهان شدز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد
در آن ره مرکبان را بر زمين سمنمي‌آمد ز گوهر ريز مردم
نثارافشان گذشتند از لب نيلهمه صف‌ها کشيده ميل در ميل
به دولت سوي دولت‌خانه رفتندبدين آرايش شاهانه رفتند
ز فرشش ماه، خشتي مهر، خشتيسرايي، بلکه در دنيا بهشتي
گهروارش به تخت زر نشاندندبه پاي تخت زر مهدش رساندند
از آن زر بود در آتش نشستهولي جانش ز داغ دل نرسته
ميان تخت و تاج‌اش جلوه دادندمرصع تاج بر فرقش نهادند
به زير کوه از بار دل تنگوليکن بود از آن تاج گران سنگ
ولي بود آن بر او باران اندوهفشاندندش به تارک گوهر انبوه
که صد سر مي‌رود آنجا به تاراج؟در آن ميدان که را باشد سر تاج