چو دل با دلبري آرام گيرد

شاعر : جامي

ز وصل ديگري کي کام گيرد؟چو دل با دلبري آرام گيرد
همه اسباب حشمت بود حاصلزليخا را در آن فرخنده‌منزل
نبود از مال و زر کم، هيچ چيزشغلامي بود پيش رو، عزيزش
پرستاري‌ش را بي‌صبر و آرامپرستاران گل‌بوي گل‌اندام
پي خدمتگري ننشسته از پايکنيزان دل آشوب دل آراي
ز شهوت پاک‌دامن، چون فرشتهسيه فاماني از عنبر سرشته
امينان حرم در کارسازيمقيمان حريم پاکبازي
که يک‌سان باشد آنجا يار و اغيارزليخا با همه در صفه‌ي بار
درون پرخون و لب پرخنده بوديبساط خرمي افکنده بودي
ولي دل جاي ديگر در گرو داشتبه ظاهر با همه گفت و شنو داشت
به معني از همه خاطر گسستهبه صورت بود با مردم نشسته
ميان دوستان کردارش اين بودز وقت صبح تا شام کارش اين بود
چو مه در پرده‌اش تنها نشستيچو شب بر چهره مشکين پرده بستي،
نشاندي تا سحر بر مسند نازخيال دوست را در خلوت راز
به عرض او رسانيدي غم خويشبه زانوي ادب بنشستي‌اش پيش
سرود بي‌خودي آغاز کرديز ناله چنگ محنت ساز کردي
به مصر از خويشتن دادي نشان‌امبدو گفتي که: «اي مقصود جانم!
عزيزي روزيت بادا! سرانجام!عزيز مصر گفتي خويش را نام
ز اقبال وصالت بي‌نصيب‌امبه مصر امروز مهجور و غريب‌ام
سروش غيب کرد اميدوارمبه نوميدي کشيد از عشق کارم
ز دامن گرد نوميدي فشاندهبدان اميدم اکنون زنده مانده
يقين دانم که آخر خواهم‌ات يافتبه نوري کز جمالت بر دلم تافت
به سوي شش جهت چارست چشممز شوقت گرچه خونبارست چشمم
تو را چون يافتم، از خود چه جويم؟»تويي از هر دو عالم آرزويم
نبستي زين سخن تا روز لب راسحر کردي بدين گفتار شب را
بر آيين دگر دادي سخن سازچو باد صبح جستن کردي آغاز
شميم مشک در جيب سمن‌بيز،چه گفتي؟ گفتي: «اي باد سحرخيز!
بدين جنبش دهي آرام عاشقبه معشوقان بري پيغام عاشق
کني غم‌ديدگان را غم‌گساريز دلداران «نوازش نامه» آري
ز داغ هجر ماتم‌ديده‌تر نيستکس از من در جهان غم‌ديده‌تر نيست
غمم بسيار شد غمخواري‌ام کن!دلم بيمار شد دلداري‌ام کن!
به هر تختي نشان جو از شه من!به هر شهري خبر پرس از مه من!
قدم نه بر لب هر جويباري!گذار افکن به هر باغ و بهاري!
به چشم آيد تو را آن سرو دلجوي»بود بر طرف جويي زين تک و پوي
به جولانگاه روز آمد شتابانز وقت صبح، تا خورشيد تابان
به باد صبحدم اين داستان داشتدلي پردرد، چشمي خون‌فشان داشت
زليخا همچو حور مجلس‌افروزچو شد خورشيد، شمع مجلس روز
رفيقان با جمالش آرميدندپرستاران به پيشش صف کشيدند
به جاي آورد رسم و راه دينهبه آن صافي‌دلان پاک‌سينه
بدين آيين گذشتي ماه و سالشبه هر روز و شبي اين بود حالش
به ره مي‌داشت چشم‌انتظاريبه سر مي‌برد از اين سان روزگاري
ز کنعان ماه کنعان را بياريمبيا جامي! که همت برگماريم
نظر بر شاهراه انتظارستزليخا با دلي اميدوارست
دوابخشي کنيم از وصل يارشز حد بگذشت درد انتظارش