چو يوسف شد به خوبي گرم‌بازار

شاعر : جامي

شدندش مصريان يک‌سر خريدارچو يوسف شد به خوبي گرم‌بازار
در آن بازار بيع او هوس داشتبه هر چيزي که هر کس دسترس داشت
تنيده ريسماني چند، مي‌گفت:شنيدم کز غمش زالي برآشفت
که در سلک خريدارانش باشم!»«همي بس گرچه بس کاسد قماشم
«که مي‌خواهد غلامي بي‌کم و کاست؟»منادي بانگ مي‌زد از چپ و راست:
به يک بدره زر سرخ‌اش خريداريکي شد ز آن ميانه، اول کار
بيابي از درستي‌زر هزارشاز آن بدره که چون خواهي شمارش
به منزلگاه صد بدره رساندندخريداران ديگر رخش راندند
به قدر وزن يوسف مشک اذفربر آن افزود دولتمند ديگر
به وزنش لعل ناب و در مکنونبر آن داناي ديگر کرد افزون
ز انواع نفايس مي‌فزودندبدين قانون ترقي مي‌نمودند
مضاعف ساخت آنها را به يک‌بارزليخا گشت ازين معني خبردار
پس زانوي نوميدي نشستندخريداران ديگر لب ببستند
برو بر مالک اين قيمت بپيماي!»عزيز مصر را گفت: «اين نکوراي!
ز مشک و گوهر و زر در خزينهبگفتا: «آنچه من دارم دفينه
اداي آن تمام از من کي آيد؟»به يک نيمه بهايش برنيايد،
نه درجي، بلکه برچي پر ز اخترزليخا داشت درجي پر ز گوهر
خراج مصر بودي، بلکه افزونبهاي هر گهر ز آن درج مکنون
بده! اي گوهر جانم فدايش!بگفتا کاين گهرها در بهايش
که دارد ميل او شاه زمانهعزيز آورد باز ازنو بهانه
حق خدمتگزاري را به جاي آر!بگفتا:«رو سوي شاه جهاندار!
که پيش ديده، فرزندي ندارمبگو بر دل جز اين بندي ندارم
که آيد زير فرمان، اين غلام‌ام!سرافرازي فزا زين احترام‌ام
مرا فرزند و شه را بنده باشد»به برجم اختر تابنده باشد
ز بذل التماسش سر نپيچيدچو شاه اين نکته‌ي سنجيده بشنيد
ز مهر دل به فرزندي گزيدشاجازت داد حالي تا خريدش
زليخا شد ز بند محنت آزادبه سوي خانه بردش خرم و شاد
خليده در رگ جان نشتر مرگکه: بودم خفته‌اي بر بستر مرگ
به آب زندگي شد ياور مندرآمد ناگهان خضر از در من
زمانه ترک جان آزاري‌ام کردبحمد الله که دولت ياري‌ام کرد
بناميزد! عجب ارزان خريدمجمادي چند دادم جان خريدم