چمن پيراي باغ اين حکايت

شاعر : جامي

چنين کرد از کهن پيران روايتچمن پيراي باغ اين حکايت
کز آن بر دل ارم را بود داغيزليخا داشت باغي و چه باغي!
گل سوري ز اطرافش دميدهبه گردش ز آب و گل، سوري کشيده
به فرقش نارون در چتردارينشسته گل ز غنچه در عماري
گرفته باغ را زو کار، بالاقد رعنا کشيده نخل خرما
پي طفلان باغ از شيره پر شيربسان دايگان پستان انجير
دهان برده چو طفل شيرخوارهبر آن هر مرغک انجيرخواره
ز زنگاري مشبک‌ها فروزانفروغ خور به صحنش نيم‌روزان
ز مشک و زر زمين را داده مايهبه هم آميخته خورشيد و سايه
به رنگ عاشقان روي گل زردگل سرخش چو خوبان نازپرورد
گره از طره‌ي سنبل گشادهصبا جعد بنفشه تاب داده
زمين از سبزه‌ي تر پرنيان‌پوشسمن با لاله و ريحان هم آغوش
دو حوض از مرمر صافي چو بلوربه هم بسته در آن نزهتگه حور
به عينه هر يکي چون آن دگر يکميان‌شان چون دوديده فرقي اندک
نه از زخم تراش آن را خراشينه از تيشه در آن، زخم تراشي
که بي‌بندست و پيوند، آفريدهتصور کرده با خود هر که ديده
چو کردي جانب آن روضه آهنگزليخا بهر تسکين دل تنگ
يکي از شهد گشتي چاشني گيريکي بودي لبالب کرده از شير
از آن يک شير نوشيدي وز اين شهدپرستاران آن ماه فلک مهد
براي همچو يوسف نيک‌بختيميان آن دو حوض افراخت تختي
به خدمت سوي آن باغش فرستادبه ترک صحبتش گفتن رضا داد
همه دوشيزه و پاکيزه گوهر،صد از زيبا کنيزان سمن‌بر
پي خدمت ملازم ساخت آنجاچو سرو ناز قائم ساخت آنجا
تمتع زين بتان کردم حلالت»بدو گفت: «اي سر من پايمالت
که: «اي نوشين لبان، زنهار زنهار!کنيزان را وصيت کرد بسيار
اگر زهر آيد از دستش، بنوشيد!به جان در خدمت يوسف بکوشيد!
مرا بايد کند اول خبردارولي از هر که گردد بهره‌بردار
به لوح آرزو نقش فريبيهمي زد گوييا چون ناشکيبي
به وقت خواب سوي او کند ميلکه را افتد پسند وي از آن خيل
خورد بر از نهال دلربايشنشاند خويش را پنهان به جايش
نثار جان و دل در پايش افشاندچو يوسف را فراز تخت بنشاند
به تن راه ديار خويش برداشتدل و جان پيش يار خويش بگذاشت