چو فرمان يافت يوسف از خداوند

شاعر : جامي

که بندد با زليخا عقد پيوندچو فرمان يافت يوسف از خداوند
نهاد اسباب جشن اندر ميانهاساس انداخت جشن خسروانه
به تخت عز و صدر جاه بنشاندشه مصر و سران ملک را خواند
بر آيين جميل و صورت خوببه قانون خليل و دين يعقوب
به عقد خويش يکتا گوهر آوردزليخا را به عقد خود درآورد
کنار خويش بالين سرش کردز رحمت جاي بر تخت زرش کرد
ز باغش غنچه‌ي نشکفته را چيد،چو يوسف گوهر ناسفته را ديد
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»بدو گفت: «اين گهر ناسفته چون ماند؟
ولي او غنچه‌ي باغم نچيده‌ستبگفتا: «جز عزيزم کس نديده‌ست
به وقت کامراني سست رگ بود!به راه جاه اگر چه تيزتگ بود
ز تو نام و نشان پرسيده بودمبه طفلي در، که خوابت ديده بودم
به من اين نقد را بسپرده بوديبساط مرحمت گسترده بودي
که کوته ماند از آن دست خيانت،بحمد الله که اين نقد امانت
به تو بي‌آفتي تسليم کردم»دوصد بار ارچه تيغ بيم خوردم،
شنيد، افزود از آن‌اش مهر بر مهرچو يوسف اين سخن را ز آن پري‌چهر
کجا معشوق با عاشق ستيزد!ز حرفي کز کمال عشق خيزد