مسکين پدرش خبر چو ز آن يافت

شاعر : جامي

چون باد به سوي او عنان تافتمسکين پدرش خبر چو ز آن يافت
وز مهر کشيدش اندر آغوشمهر پدري ز دل زدش جوش
رو بهر چه در وبال داري؟کاي جان پدر! چه حال داري؟
دادي دل خود به دلرباييامروز شنيده‌ام که جايي
نيکو هنري‌ست عشقبازي،در خطه‌ي اين خط مجازي
هر منظر خوب، دلگشا نيستليکن همه کس به آن سزا نيست
نسبت به تو کمترين کنيزستليلي که به چشم تو عزيزست،
پيوند اميد بگسل از وي!بردار خداي را دل از وي!
کن حي که به ليلي‌اند موسوم،وين نيز مقررست و معلوم
صد تيغ به خون يکدگر رنگداريم درين نشيمن جنگ
گفت: «اي به زبان مهر، ناصح!مجنون به پدر درين نصايح
هر در نصيحتي که سفتيهر نکته‌ي حکمتي که گفتي
ليکن همه را جواب دارمبا تو نه دل عتاب دارم،
وز جذبه‌ي عاشقي دگرگونگفتي که: شدي ز عشق مفتون
عشق است مرا درين جهان کارآري! نزنم نفس ز انکار
در مذهب من جوي نيرزدهر کس که نه راه عشق ورزد
ليکن به نسب فروتر از ماستگفتي: ليلي به حسن بالاست
کز هر چه نه عشق، عار داردعاشق به نسب چکار دارد؟
انديشه تهي کن از وفايش!گفتي که: بکش سر از هوايش!
وين کار به اختيار من نيستترک غم عشق کار من نيست
داريم هزار کيد و کينهگفتي که: به کين آن قبيله
از کينه‌ي ديگران چه باک است»ما را که ز مهر سينه چاک است
وز وي سخنان عشق بشنيدبيچاره پدر چو قيس را ديد
بگست ز بند پند پيونددربست زبان ز گفتن پند
کارش به عنايت الهيانداخت ز فرط نيک‌خواهي