طبال سراي اين عروسي

شاعر : جامي

در پرده‌ي عاج و آبنوسي،طبال سراي اين عروسي
وين پرده‌ي سينه کوب سازداين طبل گران نوا نوازد
و آوازه بلند کرده‌ي عشق،کن زخم دوال خورده‌ي عشق
بر خاک حريم يار بگذشت،چون از سفر حجاز برگشت
وآن باغ که کاشت تازه‌بر شدآن داغ که داشت تازه‌تر شد
وآخر بر فرق خاک مي‌ريختشخصي ديدش که خاک مي‌بيخت
وز کيست به فرق خاک ريزي؟»گفتا: «پي چيست خاک‌بيزي؟
تا بو که بيابم آن در پاک»گفتا: « بيزم به هر زمين خاک
وز محنت روز و شب بيارام!گفتا که: از اين طلب بيارام!
شد عمر تو صرف جست و جويش،کن تازه گهر کز آرزويش
دل کند ز تو چو بهتري يافتتو جان کندي و ديگري يافت
وز پهلوي خود بيفکن اين بار!تو نيز بدار دست ازين کار!
صد خرمن از او جوي نيرزدياري که ره وفا نورزد
و او بسته زبان ز نام مجنونتو ليلي گو چو در مکنون!
حرف غم تو سترده از دلدل بسته به يار خوش‌شمايل
با طبع لطيف، نوجوانياز حي ثقيف، زنده‌جاني
خرمهره به گوهري خريدهبر تو پي شوهري گزيده
تو چون الف ايستاده تنهاچون لام‌الفند هر دو يک جا
زين وسوسه‌ي محال برگرد!برخيز و ازين خيال برگرد!
مغرور شده به رنگ و بوي‌اندخوبان همه همچو گل دوروي‌اند
بودن به رضاي زن محال استزن صعوه‌ي سرخ زرد بال است
برخاست به رقص صوفيانهمجنون ز سماع اين ترانه
از صرع زده بستر بغلتيدبانگي بزد و به سر بغلتيد
گرديد چو مرغ نيم‌بسملدر خاک شده ز خون دل گل
مي‌کوفت به سينه با دل تنگ،از بس که ز يار سنگدل، سنگ
بر بيهوشي قرارش افتادصد رخنه از آن به کارش افتاد
در آينه‌ها نظر نکرديکز لب نفسش گذر نکردي
جان را به هزار غم گرو يافتبعد از ديري که جان نو يافت
بر جاي نفس نزد بجز: آه!چون بر نفسش گشاده شد راه
ز انديشه‌ي نيک و بد رهيده،آن عاشق از خرد رميده
دادش به ميان مستي افيوناز مستي عشق بود مجنون
و آورد به سوي وحشيان رويوا کرد ز انس ناکسان خوي
در انس به وي تمام گشتندبا وي همه وحش رام گشتند
با او چو سپه، وحوش همراهمي‌رفت به کوه و دشت چون شاه
گردش دد و دام حلقه بستيچون بر سر تخت خود نشستي
از ديده سرشک لعل رانانمي‌رفت چنين نشيدخوانان