هر چند چو بحر تلخکامي،

شاعر : جامي

اين کار تو را بس است، جامي!هر چند چو بحر تلخکامي،
افتاد به ساحل اين سفينهکز موج معاني‌ات ز سينه
تسکين‌ده درد بيقرارانمرهم‌نه داغ دلفگاران
از نيشکر قلم چکيدهشيرين شکري‌ست نورسيده
زايد، به مثل بود چو فرزندشعري که ز خاطر خردمند
در چشم پدر نکوسرشت استفرزند به صورت ارچه زشت است
ز آن کرده عروس طبع را دوک!اي ساخته تيز خامه را نوک!
ز آن دوک ز مشک رشته‌ريسي!مي‌کن ز آن نوک، خوش‌نويسي!
دراعه‌ي عيب پوش مي‌باف!مي‌زن رقمي به لوح انصاف!
باشد مدد نکويي‌اش، ليکچون شعر نکو بود، خط نيک
در ديده‌ي عيب‌جوي، معيوبگردد ز لباس خط ناخوب
در وي همه عيب خود نويسيحرفي که به خط بدنويسي،
از بهر خدا ز تيزهوشي،در خوبي خط اگر نکوشي،
کز هر هنري است راستي بهحرفي که نهي، به راستي نه!
با نسخه‌ي راست کن برابر!و آن دم که نويسي‌اش، سراسر
اصلاح به ديگران مينداز!چون خود کردي فساد از آغاز،
در هشتصد و نه فتاد و هشتادکوتاهي اين بلندبنياد،
باشد سه هزار و هشتصد و شصتور تو به شمار آن بري دست
در طول چهار مه، کم و بيششد عرض ز طبع فکرت‌انديش
شد طبع بر اين مراد، فيروزدر يک دو سه ساعتي ز هر روز
زين نظم شکسته‌بسته بشکست،هر چند که قدر اين تهي‌دست
ز آوازه‌ي او زمانه پر باد!زو حقه‌ي چرخ، درج در باد!