چنين است در سفرهاي قديم

شاعر : جامي

ز فيثاغرس آن الهي حکيمچنين است در سفرهاي قديم
جهان را گهرريز ازين راز کردکه چون قفل درج سخن باز کرد
گشا يک نفس گوش حکمت‌نيوش!که: «اي چون صدف جمله تن گشته گوش!
کسي گر نبشناسدت ز آن چه باک؟چو گشتي شناساي يزدان پاک،
که نيد ز پاکان نيکوسرشتنگهدار خود را ز هر کار زشت!
مشو همچو بي‌حکمتان ژاژخاي!اگر لب گشايي، به حکمت گشاي!
از آن پيش کافتي ز پا مست خواب،چو بندد شب تيره مشکين‌نقاب
ببين در فروغش عمل‌هاي روز!زماني چراغ خرد برفروز!
در اشغال روح و جسد چون گذشتکه روز تو در نيک و بد چون گذشت
ز سر حد راه سلامت فتادکجا گامت از استقامت فتاد
به آمرزش از ايزد کارسازتلافي کن آن را به عجز و نياز!
بر ارباب حاجت مزن پشت پاي!چو باشد دو صد حاجت‌ات با خداي،
چو خواهي کسي را کني آزمون،درين پر دغا گنبد نيلگون
نظر کن که چون است کردار او!مشو غره‌ي حسن گفتار او!
ولي فعل و خوي‌اش همه ناخوش استبسا کس که گفتار او دلکش است
که ناخورده يک لقمه، گويند: خيز!»مکن بيش دندان بر آن طعمه تيز!