گهرسنج اين گنج گوهرفشان

شاعر : جامي

چنين مي‌دهد از سکندر نشانگهرسنج اين گنج گوهرفشان
بدان تخم اقبال جاويد کشتکه چون اين «خردنامه» ها را نوشت
به حرف ضلالت قلم درکشيدبه ملک عدالت علم برکشيد
فروغ جمالش بر آن ملک تافتنخستين چو خور سوي مغرب شتافت
سپه تاخت بر لشکر زنگباربه کف تيغ آتش‌فشان، صبح‌وار
ز آيينه‌ي مصريان زنگشانزدود از پي رستن از ننگشان
وز او کين خود بي‌مدارا کشيدوز آنجا سپه سوي دارا کشيد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کردلباس بقا بر تنش چاک کرد
سراپرده زد بر بلاد شمالوز آن پس به تاييد عز و جلال
درآمد، علم زد به مشرق زمينشمالش چو در سلک ملک يمين
جنيبت به حد جنوبي کشيدولي چون خور، آنجا نه دير آرميد
سرانجام کارش، چو آغاز گشتوز آنجا به مغرب‌زمين بازگشت
چو پرگار، بر اولين نقطه پايدر آخر نهاد اندرين تنگناي
به ملکيت دولتش نامزدشد اين چارديوار با چار حد
جهان را رهاند از دريغ و فسوسز سر حد چين تا در روم و روس
گهي ساخت بر دشت خوارزم، رزمگهي آخت بر هند شمشير عزم
به زردشت و زردشتي آتش فکندصنم‌خانه‌ها را ز بنياد کند
فرو شست يکبارگي لوح خاکز هر دين بجز دين يزدان پاک
بسان سمرقند و مرو و هراتبنا کرد بس شهرها در جهات
در فتنه بر روي ياجوج بستپي بستن سد به مشرق نشست
ز خشکي درآمد به اخضر محيطچو طي کرد يک‌سر بساط بسيط
همي رفت گنبدزنان چون حبابتهي گشته از خويش، بر روي آب
چه نادر اثرها که گشت آشکارچو ملک جهان يافت بر وي قرار
که با سکه‌اش آشنايي گرفتزر و سيم نقش روايي گرفت
به آيينگي آمد از آهنيبه آهن چو ره يافت زو روشني
وز او سيم و زر زيوري يافتنداز او زرگران زرگري يافتند
از او گشت پيموده فرسنگ و ميلبه هر ره که زد کوس بهر رحيل
ز نام وي اين زمزمه، ساز کردازو نوبتي، نوبت آغاز کرد
به يوناني الفاظ ازو نقل يافتبه لفظ دري هر چه بر عقل يافت
نه تنها حکيمان که پيغمبرانبسي از حکيمان و دانشوران
به تدبير در، محرمش بوده‌انددرآن خوش سفر همدمش بوده‌اند
ز پيغمبران خضر و الياس بوديکي ز آن حکيمان بليناس بود
که حکمت‌وري از همه بيش داشتبه خود هم دل حکمت‌انديش داشت
گشادي ز تدبير خود دادي‌اشچو از ديگران کار نگشادي‌اش