سکندر که صيتش جهان را گرفت

شاعر : جامي

بسيط زمين و زمان را گرفتسکندر که صيتش جهان را گرفت
به کشورگشايي سفر ساز کردچو گرد جهان گشتن آغاز کرد
بر او گشت ايام دوري درازز ديدار او مادرش ماند باز
خراشيد مشحون به غم نامه‌ايتراشيد مشکين رقم خامه‌اي
فرح‌بخش دل‌هاي اندوهناکسر نامه نام خداوند پاک
فروزنده‌ي طلعت مهوشانفرازنده‌ي افسر سرکشان
حرارت بر هر دل آتشينبه صبح آور شام هر شب نشين
بر اسکندر آن بنده‌ي حق شناسوز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بجز راه اهل خرد نسپردبر او باد کز حد خود نگذرد
که بر خاک خواري فتد خودپسندخيال بزرگي به خود گو مبند!
که خواهد گرفتن به زودي زوال؟چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
ز دارنده بر روي خواهنده مشتکف بسته مشت است و آيد درشت
که دين را گزندست و جان را زيانمکن عجب را گو به دل آشيان!
ولي بر خود از عجب خود تير زدبسا مرد کو دم ز تدبير زد
به زرق و دغا خويش را داده زيبجهان کهنه زالي ست زيرک‌فريب
به نيرنگ‌سازي‌ست آهنگ اونداند کس از صلح او جنگ او
که سيل حوادث نکندش ز جاينشد خانه‌اي در حريمش به پاي
نگونسار سازد به يک زلزلهبنايي برآورده در چل‌چله
چو طفلان ز داده پشيمان شدبه هر کس که در بند احسان شود
کند از گل آنگه مرمت‌گريکند رخنه در سد اسکندري
تفاوت کن چيز و ناچيز نيستدر او يک سر موي، تمييز نيست