سکندر چو بر هند لشکر کشيد

شاعر : جامي

خردمندي بر همانان شنيدسکندر چو بر هند لشکر کشيد
ز تقصيرشان گرم شد خوي اونيامد از ايشان کسي سوي او
شتابان رخ آورد در شهرشانبرانگيخت لشکر پي قهرشان
به تدبير آن کار بشتافتندچو ز آن، برهمانان خبر يافتند
به عرضش رساندند کاي پادشاه!رسيدند پيشش در اثناي راه
چه تابي رخ مرحمت زين گروه؟گروهي فقيريم حکمت پژوه
درين کار به گر نمايي درنگنه ما را سر صلح، ني تاب جنگ
نشايد ز کس بر سر آن نزاعنداريم جز گنج حکمت متاع
بجز کنجکاوي نمي‌شايدتاگر گنج حکمت همي بايدت
ز لشکر کشيدن کشيد انفعالسکندر چو بشنيد اين عرض حال
به آن قوم بي‌پا و سر رو نهادزور و زينت خويش يک سو نهاد
در او کنده هر سو بسي غار ديدپس از قطع هامون به کوهي رسيد
فروشسته دست از همه کارهاگروهي نشسته در آن غارها
عمامه به فرق از گيا تافتهردا و ازار از گيا بافته
گياچين به هامون پي خوردشانزن و بچه‌ي فقر پروردشان
بسي شد ز هر سو سال و جوابگشادند با هم زبان خطاب
سکندر در آن حاضران کرد رويچو آمد به سر، منزل گفت و گوي
بخواهيد از من! که يکسر رواست»که:«هرچ از جهان احتياج شماست
نبايد، بجز هستي جاودان»بگفتند: «ما را درين خاکدان
وز اين حرف خالي‌ست منشور من»بگفتا که: «اين نيست مقدور من
چرا بنده‌اي شهوت و آز را؟بگفتند: «چون داني اين راز را،
به هر کشوري لشکرانگيختن؟»پي ملک تا چند خون‌ريختن؟
نه تنها به حکم خرد مي‌کنم،بگفتا: «من اين ني به خود مي‌کنم
به خلق جهانم فرستاده استمرا ايزد اين منزلت داده است
بر آرم ز جان مخالف دمارکه تا دين او را کنم آشکار
کنم هر که را هست، يزدان‌پرستدهم قدر بتخانه‌ها را شکست
روم تا مرا گويد ايزد: برو!اسيرم درين جنبش نوبه نو
کشم پاي ازين جنبش دور دست»ز دست اجل چون شوم پاي‌بست