عيسي لبي و مرده دلم در برابرت

شاعر : خاقاني

چون تخم پيله زنده شوم باز دربرتعيسي لبي و مرده دلم در برابرت
ز آن لب که آتش است و عسل مي‌دهد برتچون شمع ريزم از مژه سيلاب آتشين
ترسم ز نيش چشم چو زنبور کافرتگر خود مگس شوم ننشينم بر آن عسل
خورشيد هست زاده‌ي ياقوت احمرتياقوت هست زاده‌ي خورشيد ني مگوي
خونين سلب شده است لب معجز آورتخون ريز ماست غمزه‌ي جادوت پس چرا
کاينک نشان خون به لب شکرين درتمانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ريخت
چشمم چو پسته پر رگ خونين ز نشترتاز نشترت سلاح دو بادام گاه جنگ
چون پسته بين گشاده دهان در برابرتخاقانيي که بسته‌ي بادام چشم توست