خاکي دلم که در لب آن نازنين گريخت

شاعر : خاقاني

تشنه است کاندر آب‌خور آتشين گريختخاکي دلم که در لب آن نازنين گريخت
تا دل در آب و آتش آن نازنين گريختنالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
شد در بهشت عارض آن حور عين گريختآدم فريب گندم‌گون عارضي بديد
کفرش خوش آمد از من مسکين به کين گريختتا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
الا به پاي آب نشايد چنين گريختبيرون گريخت از ره چشمم ميان اشک
در مرغزار سنبل آهوي چين گريختآن لاشه جست ز آخور سنگين هندوان
بس عقل کو ز عشق ملامت گزين گريختدر کوي عشق ديوي و ديوانگي است عقل
تعويذ کرده‌ام ز من آن ديو ازين گريختاز زعفران روي من و مشک زلف دوست
کامسال طالعت ز فلک در زمين گريختخاقانيا حديث فلک در زمين به است