سر چه سنجد که هوش مي‌بشود

شاعر : خاقاني

تن چه ارزد که توش مي‌بشودسر چه سنجد که هوش مي‌بشود
جان چو کف ز او به جوش مي‌بشوددلم از خون چو خم به جوش آمد
ديده راوق فروش مي‌بشودمنم آن بيد سوخته که به من
بر دلم تخته پوش مي‌بشودچون گريزد دل از بلا که جهان
مرغ جانم خموش مي‌بشودمن ز گريه نيم خموش وليک
عمر در نوش نوش مي‌بشودساقي غم که جام جام دهد
که به هر لحظه روش مي‌بشودبختم آوخ که طفل گرينده است
به که در خواب نوش مي‌بشودطفل بد را که گريه‌ي تلخ است
عالم امشب چو دوش مي‌بشودخواب آشفته ديده بودم دوش
آه من سخت کوش مي‌بشودآه کز مردن امام شهاب
بيم آن بد که هوش مي‌بشوددلم از راه گوش بيرون شد
که دل از راه گوش مي‌بشودنه به دل بودم اين سخن نه به گوش
کسمان پر خروش مي‌بشوداي دريغ اي دريغ چندان رفت
سبحه سوز سروش مي‌بشودتف آه از دلم سرشته به خون
ردي زر ز دوش مي‌بشودبه وفاتش امام انجم را
گر ز دل ياد اوش مي‌بشودداغ بر دل زياد خاقاني