صبح ز مشرق چو کرد بيرق روز آشکار

شاعر : خاقاني

خنده زد اندر هوا بيرق او برق‌وارصبح ز مشرق چو کرد بيرق روز آشکار
داد مس خاک را گونه‌ي زر عياربود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
زآينه‌ي چرخ رفت زنگ شه زنگ بارخسرو چين از افق آينه‌ي چين نمود
بر کتف کوه دوخت دست سپيده غياردر سپر ماه راند تيغ زراندوده مهر
شد ارم از دست آن، باغ و لب جويبارشد قلم از دست اين، رمح به دست سماک
مهر ز مشرق نمود مهره‌ي زر آشکارظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکارداد غراب زمين روي به سوي غروب
نکهت باد سحر قيمت عود قمارسوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشيد و برد
پيش عروس سپهر زر کواکب نثاربرقع زرين صبح چرخ برانداخت و کرد
کرد منور چو راي، راي زن شهريارتيغ زر آسمان خاک سيه پوش را
يحيي خالد عطا، جعفر هارون شعارآصف حاتم سخا، احنف سحبان بيان