اي ريزه‌ي روزي تو بوده

شاعر : خاقاني

از ريزش ريسمان مادراي ريزه‌ي روزي تو بوده
با تنگي آب و نان مادرخو کرده به تنگناي شروان
جز آن خداي و آن مادرزير صلف کسي نرفته
در سايه‌ي دوکدان مادرافسرده چو سايه و نشسته
محبوس به آشيان مادراي باز سپيد چند باشي
روزي خوري از دهان مادرشرمت نايد که چون کبوتر
از بي‌پدري نشان مادرتا کي چو مسيح بر تو بينند
تا چند ز خانه جان مادريک ره چو خضر جهان بپيماي
افتاده بر آستان مادراي در يتيم چون يتيمان
خود نوحه کن از زبان مادرمدبر خلفي به خويشتن بر
حق دل جانفشان مادربا اين همه هم نگاه مي‌دار
بهر دل مهربان مادربا غصه‌ي دشمنان همي ساز
کارند به سر زمان مادرمي‌ترس که آن زمان درآيد
بجز از دست ادب دانه مخورمهترا بلبل انسي پس از اين
جز ز جوي دل فرزانه مخورفي‌المثل تو خود اگر آب خوري
مرد خوان باش غم خانه مخوربه سفر سفره گزين خوان چه مخواه
غصه‌ي عالم ويرانه مخورحصه‌اي زين دل آبادتر است
حض خرگوش به پيمانه مخورعاقل شير دلي باده مگير
آب کون سگ ديوانه مخورز آب آن ميوه که روباه خورد
از اباحت دم فرغانه مخورعارفانه بزي اندر ره شرع
آب و نان از در بيگانه مخورآشناي دل بيگانه شدي
غم مبر انده افگانه مخورمادر روزي ار افگانه فکند
موي چون نيست غم شانه مخورآز چون نيست در سفله مزن
يار يارا زن و بهنانه مخورهمچنين در پي ياران مي‌باش
نان ترکان خورم آن خانه مخورگفتي ار من به معسکر برسم
به ادب نان خور و ترکانه مخورنان ترکان مخور و بر سر خوان
الحق خيال توست به جاي تو حق شناسمن خدمت تو کردم و تو حق شناس نه
بر دل هزار منت و بر ديده صد سپاساز ده خيال تو که به ده شب به تو رسيد