گر راه بود بر سر کوي تو صبا را

شاعر : خواجوي کرماني

در بندگيت عرضه کند قصه ما راگر راه بود بر سر کوي تو صبا را
برصدر سلاطين نتوان يافت گدا راما را به سرا پرده‌ي قربت که دهد راه
سر کوفته بايد که بدارند گيا راچون لاله عذاران چمن جلوه نمايند
در رنج بميريم و نخواهيم دوا راگر ره بدواخانه‌ي مقصود نيابيم
دانيم که از درد توان جست دوا رامرهم ز چه سازيم که اين درد که ما راست
از پاي فکندند من بي سر و پا رافرياد که دستم نگرفتند و به يکبار
جز من که به جان ميطلبم تيغ بلا رااز تيغ بلا هر که بود روي بتابد
خاطر بگلستان من بي برگ و نوا راهنگام صبوحي نکشد بي گل و بلبل
همچون مژه در ديده کشم تيغ بلا راروي از تو نپيچم وگر از شست تو آيد
نقش خط و رخسار تو ليلا و نهارابيرون نرود يک سر مو از دل خواجو