رام را گر برگ گل باشد نبيند ويس را

شاعر : خواجوي کرماني

ور سليمان ملک خواهد ننگرد بلقيس رارام را گر برگ گل باشد نبيند ويس را
زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجيس رازنده‌ي جاويد گردد کشته شمشير عشق
تا نميرد کي به جنت ره دهند ادريس راجان بده تا محرم خلوتگه جانان شوي
کي کشش بودي به آهن سنگ مقناطيس راگرنه در هر جوهري از عشق بودي شمه‌ئي
مهر بفزايد ز ماه طلعتش برجيس راهمچو خورشيد ار برآيد ماه بي مهرم ببام
يا بگو با ساربان تا بازدارد عيس رادامن محمل براندازي مه محمل نشين
بگذر از تزوير و بگذار اي پسر تلبيس راچون بتلبيسم بدام آوردي اکنون چاره نيست
کي به گل نسبت کند رامين جمال ويس راتا نپنداري که گويم لاله چون رخسار تست
کاس را خواهي که پر باشد تهي کن کيس راخواجو ار در بزم خوبان از مي ياقوت رنگ