اي ماه قيچاقي شبست از سر بنه بغطاق را

شاعر : خواجوي کرماني

بگشاي بند يلمه و در بند کن قبچاق رااي ماه قيچاقي شبست از سر بنه بغطاق را
اي بس که در عهد تو ما ياد آوريم آن جاق رادر جان خانان ختا کافر نميکرد اين جفا
چون ميکشي چندين مهل در بحر خون مشتاق راشد کويت اي شمع چگل اردوي جان کرياس دل
بر خسته غوغا ميکني نشنيده‌ئي ياساق راتاراج دلها ميکني در شهر يغما ميکني
بنواز باري نوبتي چون ميزني عشاق رادر پرده از ناراستي راه مخالف ميزني
باشد که در چرخ آوريم آنماه سيمين ساق رااي ساقي سوقي بيار آن آفتاب راوقي
چشمم بياد لعل او در خون کشد آياق راهر صبحدم کاندر غمش جام دمادم در کشم
چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق راسلطان گردون از شرف در پاي شبرنگش فتد
بنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق راتا آن نگار سيمبر در وي وطن سازد مگر
گر زانکه پيمان بشکند من نشکنم ميثاق رانوئين بت رويان چين خورشيد روي مه جبين
گفت از سرشک ديده‌اش پرخون کنم بشماق راگفتم که يک راه اي صنم بر چشم خواجو نه قدم