گوئيا عزم ندارد که شود روز امشب

شاعر : خواجوي کرماني

يا درآيد ز در آن شمع شب افروز امشبگوئيا عزم ندارد که شود روز امشب
برمن خسته بگريد ز سر سوز امشبگر بميرم بجز از شمع کسي نيست که او
گو نوا از من شب‌خيز بياموز امشبمرغ شب خوان که دم از پرده‌ي عشاق زند
بردلم چند زني ناوک دلدوز امشبچون شدم کشته‌ي پيکان خدنک غم عشق
گرشوم بر لب ياقوت تو پيروز امشبهمچو زنگي بچه‌ي خال تو گردم مقبل
روز عيدست مگر يا شب نوروز امشبهر که در شب رخ چون ماه تو بيند گويد
گو صراحي منه و شمع ميفروز امشببي لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
خيز و باز آي علي‌رغم بداموز امشبتا که آموختت از کوي وفا برگشتن
منشيناد بروز من بد روز امشببنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسي
خون دل ميخور و جان ميده و ميسوز امشباگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
ديده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشبتا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر