چند سوزيم من و شمع شبستان همه شب

شاعر : خواجوي کرماني

چند سازيم چنين بي سر و سامان همه شبچند سوزيم من و شمع شبستان همه شب
تا دم صبح سرافکنده و گريان همه شبتا به شب بر سر بازار معلق همه روز
ور نسازم چکنم با دل بريان همه شبسوختم ز آتش هجران و دلم بريان شد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شبرشته‌ي جان من سوخته بگسيخته باد
در خيالم گذرد خواب پريشان همه شبهر شبي کز خم گيسوي توام ياد آيد
ذره‌ئي چشمه خورشيد درخشان همه شبتا تودر چشم مني از نظرم دور نشد
تکيه گاهم بجز از خار مغيلان همه شبخبرت هست که در باديه‌ي هجر تو نيست
بستر خواب من از لاله و ريحان همه شببخيال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
همنفس بلبل شب خيز خوش الحان همه شبدر هواي گل روي تو بود خواجو را