طره مشکين نباشد بر رخ جانان غريب

شاعر : خواجوي کرماني

زانک نبود سنبل سيراب در بستان غريبطره مشکين نباشد بر رخ جانان غريب
خضر نبود برکنار چشمه‌ي حيوان غريباي که گفتي گرد لعلش خط مشگين از چه روست
در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غريبگر بنالم در هواي طلعتش عيبم مکن
زانک افتادست چون هند و بترکستان غريبسنبلش بي‌وجه نبود گر بود شوريده حال
در دلم نبود غمش چون گنج در ويران غريبور دلم در چين زلفش بس غريب افتاده است
زانک نبود از خداوند کرم احسان غريببرغريبان رحمت آور چون غريبي در جهان
چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غريبچشم مستت گر بريزد خون هر بيچاره‌ئي
بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غريبگر به شمشيرم کشي حکمت روان باشد وليک
هر گز آمد در دلت کايا کجا رفت آن غريبدر رهت خواجو بتلخي جان شيرين داد و رفت