کار ما بي قد زيبات نمي آيد راست

شاعر : خواجوي کرماني

راستي را چه بلائيست که کارت بالاستکار ما بي قد زيبات نمي آيد راست
در چمن سرو ببالاي تو مي‌ماند راستچون قد سرو خرام تو بگويم سخني
با سر زلف تو پيداست که اصلش ز ختاستبخطا مشک ختن لاف زد از خوش‌بوئي
روي بنماي که چندين دل خلقت ز قفاستزير هر موي چو زنجير تو ديوانه دليست
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاستبا تو يکتاست هنوز اين دل شوريده‌ي من
ابرويت چون مه نوزان سبب انگشت‌نماسترسم باشد که بانگشت نمايند هلال
فتنه‌ئي بود که از خواب صبوحي برخاستنرگس جادوي مست تو بهنگام صبوح
حيرتم در قلم قدرت بيچون خداستمتحير نه در آن شکل و شمايل شده‌ام
صورتي را که درو نور حقيقت پيداستبحقيقت نه مجازست بمعني ديدن
زانک هر درد که از دوست بود عين دواستنبود شرط محبت که بنالند از دوست
زاده‌ي طبع ترا لل لالا لالاستخواجو ار زانک ترا منصب لالائي نيست