هيچ مي‌داني چرا اشکم ز چشم افتاده است

شاعر : خواجوي کرماني

زانک پيش هرکسي راز دلم بگشاده استهيچ مي‌داني چرا اشکم ز چشم افتاده است
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده استکارم از دست سر زلف تو در پاي اوفتاد
خون دل نوشم تو پنداري مگر کان باده استهر زمان از اشک ميگون ساغرم پر مي‌شود
اي خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده استبيوفائي چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد
راستي در نقش رويت داد خوبي داده استحيرت اندر خامه‌ي نقاش بيچونست کو
بر دو چشمش جاي مي‌سازم که مردم زاده استاز سرشکت آب رويم پيش هر کس زان سبب
سرو تا کوتاه دستي پيشه کرد آزاده استدست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده‌وار