دلبرا خورشيدتابان ذره‌ئي از روي تست

شاعر : خواجوي کرماني

اهل دلرا قبله محراب خم ابروي تستدلبرا خورشيدتابان ذره‌ئي از روي تست
شاه هفت اقليم گردون بنده‌ي هندوي تستتا شبيخون برد هندوي خطت بر نيمروز
بارها افتاده در پاي سگان کوي تستشهسوار گنبد پيروزه يعني آفتاب
کافتاب خاوري در سايه‌ي گيسوي تستذره‌ئي گفتم ز مهرت سايه از من برمگير
زلف را بفشان که صد چين در شکنج موي تستنافه‌ي خشک ختن گر زانکه مي‌خيزد ز چين
جان ما خود در بلاي غمزه‌ي جادوي تستهر زمان نعلم در آتش مي‌نهد زلفت وليک
نيکبخت آن زلف هندويت که هم زانوي تستاز پريشاني چو مويت در قفا افتاده‌ام
زان سبب پيوسته او را تکيه بر پهلوي تستبا تو چيزي در ميان دارد مگر بند قبا
يا ز چين طره‌ي مشکين عنبر بوي تستنکهت انفاس خلدست اين نسيم مشگ بيز
هر کجا خواجوست او را ميل خاطر سوي تستگر ترا هر دم بسوئي ميل ودل با ديگريست