رمضان آمد و شد کار صراحي از دست

شاعر : خواجوي کرماني

بدرستي که دل نازک ساغر بشکسترمضان آمد و شد کار صراحي از دست
دست گيريد که هست اين نفسم باد بدستمن که جز باده نمي‌بود بدستم نفسي
اين زمان آمد و در مجلس تذکير نشستآنکه بي مجلس مستان ننشستي يکدم
ايدل از چنبر اين ماه کجا خواهي جستماه نو چون ز لب بام بديدم گفتم
که تو گوئي رمضان بار سفر خواهد بستدر قدح دل نتوان بست مگر صبحدمي
رک بربط بچنين وقت نمي‌بايد خستخون ساغر بچنين روز نمي‌شايد ريخت
روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمستماه روزه ست و مرا شربت هجران روزي
کند ابروي تو سرداري مستان پيوستهيچکس نيست که با شحنه بگويد که چرا
تو مپندار که در مشربه جلابي هستوقت افطار بجز خون جگر خواجو را