فروغ عارض او يا سپيده سحرست

شاعر : خواجوي کرماني

که رشک طلعت خورشيد و طيره‌ي قمرستفروغ عارض او يا سپيده سحرست
ز هر چه عقل تصور کند لطيف‌ترستلطيفه‌ئيست جمالش که از لطافت و حسن
گمان مبر که مرا آرزوي خواب و خورستبرون ز نرگس پرخواب و روي چون خور دوست
چونيک بنگرم آنهم ز شوق بيخبرستز هر که از رخ زيباي او خبر پرسم
ترا وراي لطافت لطيفه‌ي دگرستاگر چه مايه‌ي خوبي لطافتست وليک
اگر چه عمر عزيزي و عمر بر گذرستبدين صفت زتکبر بدوستان مگذر
خيال روي توام ايستاده در نظرستبهر کجا که نظر مي‌کنم ز غايت شوق
که تلخ از آن لب شيرين مقابل شکرستاگر تو شور کني من ترش نخواهم شد
اگر چه کار رخ از سيم اشک همچو زرستز بي زريست که آب رخم رود بر باد
چرا که مصلحت کار بيدلان سفرستمرا هر آينه لازم بود جلاي وطن
که از لطافت خواجو سفينه پرگهرستز بحر شعر مر او را بسي غنيمتهاست