آن نه رويست مگر فتنه‌ي دور قمرست

شاعر : خواجوي کرماني

وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرستآن نه رويست مگر فتنه‌ي دور قمرست
کوه را گرچه ز هر سوي که بيني کمرستز آرزوي کمرت کوه گرفتم هيهات
روشنم شد که همان مردم کوته نظرستمردم چشمم ارت سرو سهي مي‌خواند
حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرستاشک را چونکه بصد خون جگر پروردم
چو بديدم رخ زيباي تو چيز دگرستنسبت روي تو با ماه فلک مي‌کردم
مگذر اي جان جهان زانکه جهان برگذرستحيف باشد که بافسوس جهان مي‌گذرد
زين صفت خوار مداريد که اصلي گهرستاشک خونين مرا کوست جگر گوشه‌ي دل
شمع اگر فاش شود سر دلش بيم سرستقصه‌ي آتش دل چون به زبان آرم از آنک
که ره باديه از خار مغيلان خطرستهر کرا شوق حرم باشد از آن ننديشد
همه سهلست ولي محنت دوري بترستگر بشمشير جفا دور کني خواجو را
شور طوطي چه عجب گر ز براي شکرستهمه سرمستيش از شور شکر خنده‌ي تست