ترا که موي ميان هم وجود و هم عدمست

شاعر : خواجوي کرماني

دو زلف افعي ضحاک و چهره جام جمستترا که موي ميان هم وجود و هم عدمست
سواد زلف تو گوئي که راي بوالحکمستبتيرگي شده آشفته‌تر حقيقت شرع
که از زمانه مرا خود نصيب جمله غمستز دور چرخ شبي اين سوال مي‌کردم
ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمستبطيره گفت نبيني سپهر کاسه مثال
چو زلف يار قد عاشقان چرا بخمستگر آبروي نه در خاک کوش مي‌طلبند
اميدوار چو طفلان بنون و القلمستدلم بغمزه و ابروي او بمکتب عشق
زمانه گفت که اي عاشقان سپيده‌دمستز شام زلف سيه چون نمود طلعت صبح
ميان لاغر او در کنار کم ز کمستمجال نطق ندارم چرا که بيش از پيش
که مدتي است که جانم مقيد المستز لعل او شکري التماس مي‌کردم
که چون ميان دهنم را وجود در عدمستجواب داد که بر هيچ دل منه خواجو