گر سردر آورد سرم آنجا که پاي اوست

شاعر : خواجوي کرماني

ور سر کشد تنعم من در جفاي اوستگر سردر آورد سرم آنجا که پاي اوست
آنست راي اهل مودت که راي اوستگر مي‌برد ببندگي و مي‌کشد ببند
پيوسته حرز بازوي جانم دعاي اوستهر چند دورم از رخ او همچو چشم بد
الا سري که پيشکش خاک پاي اوستهيچم بدست نيست که در پايش افکنم
دعوي چه حاجتست که شاهد گواي اوستگر مدعاي کشته‌ي شاهد شهادتست
حيرت در آن شمايل حيرت فزاي اوستاز هر چه بر صحايف عالم مصورست
دل در بلاي ديده و جان در بلاي اوستتا ديده ديده است رخ دلرباي او
در هر طرف که مي‌شنوم ماجراي اوستدر هر زبان که مي‌شنوم گفتگوي ماست
شاه جهان بعالم معني گداي اوستخواجو کسي که مالک ملک قناعتست