غره‌ي ما جز آن عارض شهرآرا نيست

شاعر : خواجوي کرماني

شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نيستغره‌ي ما جز آن عارض شهرآرا نيست
ليک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نيستروج بخشست نسيم نفس باد بهار
بي تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نيستباغ و صحرا اگر از روضه‌ي رضوان بابيست
سرفرازست ولي چون تو سهي بالا نيستدر چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
با تو چون فاش بگويم که مرا يارانيستگرچه دانم که تو داري دل ريشم يارا
نيست موئي که درو حلقه‌ئي از سودانيستبر وچودم به خيال سرزلف سيهت
که شب تيره‌ي سودازده را فردا نيستامشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که ترا قصه‌ي درازست و مرا پروا نيستچند گوئي که ز گيسوي بتان دست بدار
زانکه عمريست کزو نام و نشان پيدا نيستمدتي شد که ز دل نام و نشان نشنيدم
کانکه زيباست ازو عادت بد زيبا نيستزشت خوئي نپسندند ز ارباب جمال
کيست کو للي الفاظ ترا لالا نيستتا شدي حلقه بگوش لب لعلش خواجو