بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد

شاعر : خواجوي کرماني

بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتادبدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد
نقاب نسترن و گيسوي بنفشه گشادبدان نفس که نسيم بهار چهره گشاي
به نقش بندي آب و بعطر سائي بادببرد باري خاک و بحدت آتش
به چين سنبل هندوي لعبت نوشادبه سحر نرگس جادوي دلبر کشمير
به شور شکر شيرين و تلخي فرهادبه تاب طره ليلي و شورش مجنون
به خدمت تو که از بنده گشته‌ئي آزادبه قامت تو که شد سرو سرکشش بنده
بصبحدم که مرا همنفس بود فريادبه نيم‌شب که مرا همزبان شود خامه
بچشم من که برد آب دجله‌ي بغدادبه اشک من که زند دم ز مجمع البحرين
گمان مبر که بصد سال شرح شايد دادکه آن چه در غم هجر تو مي‌کشد خواجو