کاروان ختني مشک ختا مي‌آرد

شاعر : خواجوي کرماني

يا صبا نکهت آن زلف دوتا مي‌آردکاروان ختني مشک ختا مي‌آرد
غنچه جان پيشکش باد صبا مي‌آردلاله دل در دم جانبخش سحر مي‌بندد
باز هدهد چه بشارت ز سبا مي‌آردمرغ را گل باشارت چه سخن مي‌گويد
که ز سلطان خبري سوي گدا مي‌آردمي‌رسد قاصدي از راه و چنان مي‌شنوم
مژده يوسف گمگشته‌ي ما مي‌آرداي عزيزان چه بشيرست که از جانب مصر
دانه‌ي خال تو در دام بلا مي‌آردظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا
ورنه باد اين دم مشکين ز کجا مي‌آردمي‌گشايد مگر از نافه‌ي زلفت کارش
اي بسا دل که کشانت ز قفا مي‌آردهندوي پر دل شوريده که داري ز قفا
هر زمان پرده‌سرا را بسرا مي‌آردخواجو از قول مغني نشکيبد ز آنروي