ماه من دوش سر از جيب ملاحت برکرد

شاعر : خواجوي کرماني

روز روشن ز حيا چادر شب برسر کردماه من دوش سر از جيب ملاحت برکرد
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرداندکي گل برخ خوب نگارم مانست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کردنتوانم که برآرم نفسي بي لب دوست
رفت در خنده ز شادي مگرش باور کردپسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکردهر زمان سنبل هندوي تو درتاب شود
سيم اشکست که کار رخ من چون زر کردآبرويم شده بر باد ز بي سيمي بود
گوئيا خون جگر بود که در ساغر کردهر ميي کز کف ساقي غمت کردم نوش
خون شد امروز و سر از چشمه‌ي چشمش برکرددل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق