لب چو بگشود ز تنگ شکرم ياد آمد

شاعر : خواجوي کرماني

چون سخن گفت ز درج گهرم ياد آمدلب چو بگشود ز تنگ شکرم ياد آمد
تو مپندار که از خواب و خورم ياد آمدبجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
بر زر از رشته‌ي للي ترم ياد آمدهر سرشکي که بباريد ز چشمم شب هجر
در شب تيره فروغ قمرم ياد آمدزلف شبرنگ چو از عارض زيبا برداشت
راستي از قد آن سيمبرم ياد آمدقامت سرو خرامان چو تصور کردم
سخن مردم کوته نظرم ياد آمدنسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
از گل و سنبل و تنگ شکرم ياد آمدرخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم ياد
صدمه‌ي صيت شه دادگرم ياد آمدحسن رخسار تو زينگونه که عالم بگرفت
صبحدم نغمه‌ي مرغ سحرم ياد آمدخواجو از پرده‌ي عشاق چو برداشت نوا