گويند که صبرآتش عشقت بنشاند

شاعر : خواجوي کرماني

زان سرو قد آزاد نشستن که تواندگويند که صبرآتش عشقت بنشاند
باشد که مرا يکنفس از خود برهاندساقي قدحي زان مي دوشينه بمن ده
تا دم بزنم گرد جهانم بدواندموري اگر از ضعف بگيرد سردستم
گر خاک شود باد به کرمان نرساندافکند سپهرم بدياري که وجودم
جز ديده کس آبي بلبم بر نچکاندفرياد که گر تشنه در اين شهر بميرم
برخيزد و برآتش تيزم بنشاندگويم که دمي با من دلسوخته بنشين
کان خسته‌ي دلسوخته چون مي‌گذراندچون مي‌گذري عيب نباشد که بپرسي
با کس بنمي ماند و کس با تو نماندبرحسن مکن تکيه که دوران لطافت
زيرا که نخواهم که کسي نام تو داندداني که چرا نام تو در نامه نيارم
اسرار غمش برورق دهر بماندروزي که نماند ز غم عشق تو خواجو