ماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند

شاعر : خواجوي کرماني

ديده يک يک همه چون آب فرو مي‌خواندماجرائي که دل سوخته مي‌پوشاند
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاندچون تو در چشم من آئي چکند مردم چشم
يا ز رخسار تو گويم که بجائي ماندمه چه باشد که بروي تو برابر کنمش
ورنه مجموع کجا حال پريشان داندحال من زلف تو تقرير کند موي بموي
از چه رو زلف توام سلسله مي‌جنباندمن ديوانه چو دل بر سر زلفت بستم
که به درمان من سوخته دل در ماندمرض عشق مرا عرضه مده پيش طبيب
بده آن باده که از خويشتنم بستانداز چه نالم چو فغانم همه از خويشتنست
کيست کاين فتنه برخاسته را بنشاندبکجا ! مي‌رود اين فتنه که برخاسته است
مگر از چشمه‌ي نوش تو سخن مي‌راندوه که خواجو بگه نطق چه شيرين سخنست